بسمه تعالی
خبرت خراب تر کرد جراحت جدایی *** چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی
تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی *** چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیایی
بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی *** شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی
این زمونه و این دنیا و این مردمونش حرفی واسه گفتن نذاشتن .
نمی دونم چی باید نوشت .
از این دو ماه که به اندازه سالها می گذره . حرفی نمونده .
هرکجا هست خوب و خوش باشد .
همین . دعای دیگه ای بلد نیستم .
تقدیم به حضرت دوست
توی گوشم نغمه ای می سراید دوست
لحظه دیدار نزدیک است .
لحظه دیدار نزدیک است ؟
دائم این نغمه را با خود می خوانم
و صدایی آشنا در گوشی و یواشکی و آروم میگه :
لحظه دیدار نزدیک بود .
دیگر به چه و چه های دیگر
فکر می کنم و می گویم
لحظه دیدار نزدیک بود و من دیر آمدم .
زمستان است و برف است و سپیدی .
زمستان است .
هوا زیباست .
درختان کفن پوش .
گرد حرم امن دل طواف می کنند .
و برف پیام آورم سپیدی و روشنایی است .
هوا بس دل نشین و سرد است .
چه کسی گفته که این باد و هوا غم دارد ؟
چه کسی گفته که دلها نگران است ؟
باد
هوا
ابر
زمین
نغمه شادی و نشاط سر می دهند .
زمستان است .
هوا زیباست .
بسمه تعالی
واسه شادی روحش یه حمد و یه صلوات بفرست .
توی این دو هفته به این فکر میکنم اون که اینقدر خوب بود و می دونیم و مطمئنیم جاش خیلی خوبه .
ولی من چی ؟
اگه همین الان بلیطم مهر بخوره چیکار کنم ؟
یه عالمه گناه ریز و درشت و حق الناس و حق الله و هر چیز دیگه ریخته روی سرم .
تمام معادلات زندگیم بهم خورده .
خدا داره خودش همه فکر ها و خیالات و معادلاتم رو بهم میریزه .
خدا توی 3 ماه اخیر زندگیم رو داره پاک میکنه و تمام دفترم رو پاره کرد و گفت بشین و آروم و شمرده بنویس از سر خط . سرنوشت رو از سر خط بنویس .
توی این چند وقت داره در گوشم میگه :
بچه جون فوضولی نکن توی کارای من . هر کاری بخوام انجام میدم .
این جملات شده لالایی شبای من .
زندگی مفهومی واسم نداره . یعنی خیلی قبل تر از اینا زندگی و زرق و برق دنیا واسم بی ارزش شده بود .
دارم میگردم دنبال اینکه واسه چی زنده هستم و باید چه کنم ؟
واقعا باید چه کنیم ؟
هدف چیه ؟
زندگی کنیم ؟
که چی بشه ؟
واسه چی ؟
شاید بگید الان دیگه از وقتش گذشته که این سوالا رو بپرسم .
تا الان چیکار میکردم ؟
میدونم ولی نمیدونم .
خیره میشدم به زاویه اتاق و همه میگفتن بازم رفت توی فکر اس.اچ.پی . ولی نمیدونن که این عمارتی که 20 سال بنا کرده بودم ، خدا 3 ماه پیش روی سرم خرابش کرد .
چی شد که خراب شد بماند ؟
از این حرفا بگذریم ، آیا آمادگی مردن رو دارم ؟
همین الان اگه بمیرم چی میشه ؟
چه سرنوشتی در انتظارم هست .
هرچی کاشتم درو میکنم ؟
چی کاشتم ؟
گناه؟ ریا؟ کلک؟ دو رویی؟ دروغ؟ غیبت؟ . . .
کدومش به دردم میخوره ؟
اونور منو میارن به کناری و میگن آبروی ما رو بردی . به تو هم میگن سید . شرم از این بالا تر . فقط اسمت سید بود .
اونی که رفت ، رفت .
ما چه کنیم ؟
واسه شادی روحش یه صلوات و یه حمد بفرست .
شنیدم که چون قوى زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ، تنها نشیند به موجى
رود گوشه اى دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در میان غزل ها بمیرد
گروهى برآنند که این مرغ شیدا
کجا عاشقى کرد، آنجا بمیرد
شب مرگ، از بیم، آنجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد
من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم قویى که به صحرا بمیرد
چو روزى ز آغوش دریا بر آمد
شبى هم در آغوش دریا بمیرد
تو دریاى من بودى، آغوش وا کن
که مىخواهد این قوى، زیبا بمیرد
بسمه تعالی
حدیث عشق چه حاجت که بر زبان آری * * * به آب دیده خونین نوشته صورت حال
پرسید : عشق و محبتت شبیه به چیه ؟
گفت دوست دارم این عشقت رو که ازش حرف میزنی واسم توصیفش کن .
سریع بعدش گفت : فقط دلیل این سوالام رو نپرس .
گفتم این عشقی که من ازش حرف میزنم شبیه به هیچ عشق دیگه ای نیست . شاید خودش یه نوعی از عشق باشه که تا حالا کسی تجربه نکرده باشه .
خوش بینانه ترین حالت اینه که این عشق در اقلیت به سر می بره .
اون هم که ماشالا عجول .
گفت : یعنی چی بیشتر توضیح بده .
گفتم هرچی توضیح بدم بیشتر گیج میشی و یا اصلا متوجه نمی شی .
حالا که اینقدر دوست داری بذار کامل واست توضیح بدم .
این عشق سرچشمه اش شناخته .
از این چشمه شناخت می جوشد و عشق می جوشد و انسانیت می جوشد . می جوشد و ظرف وجود انسان رو فرا می گیره و روز به روز زیاد و زیاد تر میشه . جوشان تر از چشمه شناخت تا حالا ندیدم .
گفتم برای من عشق زمانی معنی حقیقی پیدا میکنه که طرفم رو بشناسم و به عمق وجودش پی ببرم .
عشق من در یک نگاه و در یک لحظه شکل نمی گیره .
عاشقی پروسه ای رو برای خودش طی می کنه . خودش مسیر رو پیدا می کنه و خودش راه رو طی می کنه .
استاد می گفت : حتی اگر وصل هم صورت نگیرد ، عشق و علاقه کماکان به قوت خودش باقیست . عاشق فقط به فکر سلامتی و موفقیت معشوقش هست ولا غیر . همش با خودش میگه دلش شاد باشه و لبش خندون حتی اگر در کنار من نیست . حتی اگر از من فوت شد . ( به این معنی که برای همیشه از هم دور شدیم )
با شناخت ، روز به روز عشق و محبت درجه اش بیشتر میشه . روز به روز برکت می کنه . مثل یک مایع که شکل ظرف رو به خودش می گیره و تمام حجم ظرف رو پر می کنه ، وجود و ظرف آدم رو پر از خودش میکنه اونوقت میشیم مصداق سرا پا عشق و محبت و سراپا اخلاص و سراپا یک رنگی و اون رنگ هم رنگ عشقه . همه وجود می شود عشق . دست و پا و قلب و روح و جان می شود عشق . جز عشق چیزی را نمی بینی .
همه وجود می شود خوبی و لطافت و همه وجود می شود مهر و محبت .
ز بس کاندر ره عشق تو از پای آمدم تا سر *** چنان بی پا و سرگشتم که پای از سر نمیدانم
عشق انسان به انسانی دیگر در حقیقت عشق به خداست . علاقه داشتن به صفات پاک حضرت حق و دوست داشتن پاکی که کمال همه خوبی ها و پاکی ها خداوند است .
در دوست داشتن خدا ریا و دروغ و دو رویی و تظاهر وجود نداره و همش خلوصه .
دوست داشتن خدا هیچ وقت از بین نمی رود .
اگر صفات خوب در مردی وجود داشته باشد ، می شود علی(ع) و یا علی گونه و اگر زنی این صفات پاک را داشته باشد ، می شود فاطمه(س) و یا فاطمه گونه .
پس احترام در خور شخصیت فاطمه (س) را باید به آن فرد گذاشت . فاطمه(س) نه به خاطر اینکه دختر محمد(ص) بود نزد خدا عزت یافت نه ، به خاطر کمالات اخلاقی فاطمه(س) بود که او فاطمه(س) شد .
پس شناخت با خود احترام و محبت میاره . عشق میاره . عشقی پایدار . به استواری کمالات اخلاقی .
تونستم منظورم رو برسونم ؟
حریم عشق را درگه بسی بالا تر از عقل است * * * کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد
لب لعل و خط مشکین چو آنش نیست جانش نیست * * * بنازم دلبر خود را که حسنش آن و این دارد
بسمه تعالی
داستان درمورد مفیدی ها بود و رسیدیم به مرحوم تفلون . . .
شرکت جایزه ای را به دلیل تقدیر و تشکر به جهان آرایی ها تقدیم کرد . اولا اسم با مسمایی رو روی مفیدی ها گذاشتیم و ثانیا تبلیغ این شرکت رو در ایران کردیم . تفلون برند معروفی شده بود بین جهان آرایی ها که این برند بیانگر مفیدی ها بود .
از بین جهان آرایی ها ماها عرق ملی داشتیم . دعوای اصلی بین جهان آرایی ها بود و مفیدی ها . کم و بیش توی هر میدونی اونا رو از میدون به در میکردیم . البته ضربه های نه چندان کاری هم به ما وارد شد ، که دیری نپایید التیام یافت .
شمه ای از ضربه های وارده ما این بود که . . .
مفیدی ها پایه درسی قویی داشتن ، واسه همین هم در یک رقابت جوانمردانه و یا حتی نا جوانمردانه اونا رو از میدون به در کردیم به نحوی که بعد از نتایج کنکور ، فقط رتبه یک نفر از مفیدی ها زیر 10 هزار بود . بقیه به قول معروف ناک اوت شدند .
ولی از حق نگذریم و بی انصافی نباشه در حقشون توی فوتبال تعداد بردهاشون بیشتر از ما بود . این بچه بازی ها و گروه بازی ها مختص سال اول بود . بعد از اون سال مشکلات قومی و قبیله ای برطرف شد . بعد از اوس و خضرج دو قبیله ی جهان آرایی ها و مفیدی ها بد ترین و دشمن ترین قبایل بودند که با وساطت آقای علی مدد ، معلم راهنمای سال اول دبیرستان ، پیمان صلحی بین این دوقبیله بسته شد .تمام این توضیحات برای این بود که بگم طه هم یکی از اون مفیدی ها بود .
طه حسین موحدی را از این رو مطوقه گفتندی که هر از گاهی با یکی از دوستان رابطه دوستانه برقرار کردندی وبچه های دیگر که با او دوست شدندی را ، کفتر یا کفی لقب دادندی . این القاب در بین بچه ها و حتی معلم ها معروف بودندی و با این اسامی شهره خاص و عام گشتندی .
در هرم سازمانی از بالا که میایم پایین میرسیم به حسین .
حسین غضنفری متولد 13/1/1366 ، روز سیزده به در . کی گفته روز نحسیه ؟
حسین که با نام های حاج حسین و برقل (berghol) . برقل نامی نا آشنا بود که نردبان شماره 57 بسیج این نام رو به حسین داده بود . حسین از اول راهنمایی اومد توی جمع جهان آرایی ها . پسری بسیار ساکت و گوشه گیر و در پاره ای از اوقات کتک خور و در عین حال یه کمی شیطون البته در زنگ های تفریح . یادم نمیاد که حسین از کلاس اخراج شده باشه و یا دم در دفتر نظامت باشه . و یادم نمیاد که انضباطش کمتر از 20 شده باشه که اگر انضباط نبود ، اون هیچ بیستی توی کارنامش نمی رفت . البته یه بار پرورشی رو هم در کنار انضباطش بیست شد .
اون حسین کجا و حسین توی دانشگاه کجا !؟!؟!؟!؟!؟!!!
صدا از دیوار در میومد و از حسین صدایی شنیده نمی شد . ما هر روز اخراج بودیم و حسین هر روز سر کلاس . ما کلاس ها رو می پیچوندیم و اون همه کلاس ها رو بدون غیبت می رفت . اگه سر کلاس درس رو متوجه نمی شد اینقدر خجالتی بود که هیچی نمی گفت و ساکت می نشست سر جاش و معلم از موضوع رد می شد و او کماکان چیزی نمی گفت . . .
و گهگاهی دو خط شعری . و گهگاهی صدایی از حسین شنیده می شد که توی زنگ های تفریح با رفیق جون جونیش رسول حسینی توی کلاس شوخی می کردن و سر و صدا . رسول حسینی شاگرد اولمون بود . رسول هم سر کلاس ساکت بود ولی فرقش با حسین این بود که رسول ، با هوش و سخت کوش و درس خون بود . آی کیو ، ضریب هوشی ، حسین اگه بگم منفی بود دروغ نگفتم . ولی از شوخی بگذریم با هوش بود ولی چون خجالت می کشید نمی تونست با معلم جلو بیاد .
(توی پرانتز از رسول بگم :
یه روز که یکی از بچه ها که خیلی ادعای قدرت می کرد ، رفت و یه سنگ از کف کلاس بر داشت و گذاشت کف کلاس و گفت: میخوام با دست بشکونمش . سه ، چهار باری امتحان کرد ولی موفق نشد. البته موجب نشاط و فرح دوستان شد . قطر سنگ به 5 سانتی متر میرسید . رسول که قامتی حدود یک متر و هشتاد و پنج سانتی متر داشت و 130 کیلو گرم وزن .( پرانتز توی پرانتز : چهار شونه و خوش هیکل و قوی ، اما فوق العاده مهربون و بی آزار ) رفت و با یک اشاره سنگ رو به 6 ، 7 قسمت تقسیم کرد و با تشویق حضار رو به رو شد . به رسول گفتم یا پول چهار تا ساندویچ رو میدی به من یا به آقای رضایی ، ناظم ، میگم که چه کردی . رسول که از نظامت وحشت داشت ، درنگ نکرد . من هم در عوض لطف رسول یه نصفه ساندویچ بهش دادم . با دوستان هم سیرکی رو مجانی تماشا کردیم و هم بعد از سیرک یه ساندویچ مجانی خوردیم )
این داستان همچنان ادامه دارد . . .
در داستان بعد به معرفی سجاد می پردازیم .
عضو هیئت مدیره گروه آموزشی جوکار .