بسمه تعالی
پرستو آرام ، و با وقاری مثال زدنی آمد و بر روی شن های نرم ساحل نشست .
خروش دریا را می دید و دریا را به آرامش دعوت می کرد .
او و ساحل دست به دست هم دادند تا دریا را به آرامش بخوانند .
قدرت امواج دریا را می گرفتند و موج ها را آرام کرده و به دریا تقدیم می کردند .
موج ها نوای آرامش را با خود به دریا می بردند و قطره های آرام ، لذت آرامش را به بقیه قطره ها بازگو می کردند .
اما کسی لذت آرامش را نچشید ، مگر قطره هایی که به ساحل و پرستو رسیدند .
ساحل ، سنگ صبوری بود برای دریا و پرستو ، سنگ صبوری بود برای ساحل .
پرستو دلی داشت به وسعت دریا و ارامشی به وسعت ستارگان .
پرستو آرام ، و با وقاری مثال زدنی از روی شن های نرم ساحل برخواست .
پرستو با کوله باری از غم بالهای خود را به باد سپرد تا هرجا که موجی دیگر ناله می کند ، باد او را به موج رساند .
و او از آرامش بگوید . غم موج را از او بستاند و به موج آرامش هدیه کند .
تقدیم به حضرت دوست (حفظه الله)
دیروز دگر بار
در آن همهمه زار
میخواند دل شیدا
از آن سرو و از آن نار
از آن قامت رعنا
از آن عشق
از آن شور
از آن هستی و مستی
تو در آن مستی و هستی
به من گفتی که ای دوست
به چه می اندیشی ؟
من در آن همهمه شوق
در آن هلهله بال ملائک
در آن شور وجود
به تو گفتم که ای حضرت دوست
. . . به تو می اندیشم . . .
ای سراپا همه خوبی و لطافت
ای سراپا همه مهر
ای سراپا همه ایثار و شجاعت
همه توحید و نجابت
ای که فکرت
همه ذکرت این است
مبادا که کسی در کلبه ای غمگین نشیند
مبادا کفتری در آشیانی خاطرش آزرده باشد
ای که روحت پاک
و عشقت پاک
و جانت پاک
ای سراپا همه خوبی و لطافت
ای سرا پا همه مهر
. . . به تو می اندیشم . . .
یکی از دوستان به من گفت این دوستی که ازش حرف میزنی رو بیشتر معرفیش کن .
دیگه از این بیشتر در توان من نیست .
این تمام درک منه از این دوست .
بسمه تعالی
هفته پیش با صابی وطاهی رفتیم شیراز . سه شنبه رخش طه رو تر و تمیزش کردیم و ساعت 8 از تهرون راه افتادیم رفتیم سوی دیار عاشقان .
من و طه رانندگی میکردیم و صابر بسان مادری دلسوز کنارمون نشته بود و مواظب بود که ما خوابمون نبره . چون اگه راننده خوابش میبرد هممون میرفتیم به دیار باقی میشتافتیم با سرعتی بیش از سرعت پیکان . با سرعت بنز میرفتیم اون دنیا . خلاصه صابی سنگ تموم گذاشت . تا اصفهان واسم حرف زد که خوابم نبره . ماشالا فکش خیلی قویه . از همه جا گفت . از دانشگاه تا زایشگاه . از شناس و نا شناس . از همه چیز و همه کس . از شهررضا تا شیراز هم طه رانندگی کرد . اون که رانندگیش زبان زد خاص و عامه . 9 صبح رسیدیم شیراز . یه استراحتی کردیم و عصر رفتیم شاهچراغ . جای همه دوستان خالی بود . بعدش رفتیم یه فالوده شیرازی خوردیم و رفتیم پیش سعدی . جالب بود تو راه سعدی صابی همش داشت از حافظ میخوند . هرچی بهش میگفتیم داریم میریم سر مزار سعدی متوجه مطلب نبود . تا رفتیم و یه گشتی زدیم سریع گفتن برید بیرون سعدی میخواد بخوابه . تازه ساعت 9 بود . ما که از همه جا رونده شدیم رفتیم از خجالت دلمون در بیایم و رفتیم جای دوستان خالی رستوران و یه چیز برگر شیرازی با قیمت 1400 تومن زدیم توی رج... یه گشتی توی شیراز زدیم و رفتیم پارک آزادی واقع در فلکه گاز شیراز . یه موضوع جالبی رو با طه متوجه شدیم . اینکه صابر نه از کشتی صبا میترسه و نه از ترن و نه از ماشین برقی . از قایق هم نمی ترسه . خیلی شجاعه . آره این هم یکی از کشف های من بود .
روز دوم رفتیم یه سر پیش علی عابدی و یه ناهار با حال خونشون خوردیم و حسابی از خجالتش در اومدیم . به هیچ تعارفی نه نگفتیم . عصرش رفتیم باغ ارم و از بس عکس گرفتیم خودمون رو خفه کردیم. جالب اینجاست طه پایه ثابت همه عکسا بود . تازه طه از عکس گرفتن بدش میاد . بعد از باغ ارم رفتیم سر مزار حضرت عشق حافظ (علیه الرحمه) . داربی شیراز تموم شده بود و خیابون حافظیه شلوغ شده بود . توی حافظیه قبل از اینکه شب بشه عکسامونو گرفتیم و رفتیم که بریم فال بگیریم . همه فال گرفتن ، بجز صابر . شاعرا یه رفتار خاصی دارن که ما مردم عوام نمی فهمیم . بعد از حافظیه رفتیم کنار بلوار چمران و یه دوساعتی راه رفتیم و حرف زدیم و صفا کردیمو به قول طهسیگاری کشیدیم با هوای باغای اطراف چمران . ساعت 1نصف شب حرفامون تموم شد و طبق معمول بحث شیرین ازدواج مطرح بود .
روز سوم رفتیم به سمت تخت جمشید . نماد قدرت و فرهنگ ایرانی . نماد تمدن ایرانی . نماد هنر ایرانی . هرچی بگم از این بنا کم گفتم . لوح هایی بود که حقوق کارمندا رو روش مینوشتن . فاضلاب شهری داشت . فاضلاب تهران هنوز تکمیل نشده . بعد از تخت جمشید راه افتادیم به سمت تهران البته دو تا توقف داشتیم ، آباده وایسادیم فالوده خوردیم و اصفهان هم رفتیم سی و سه پل . صابی جون باز هم نقش مادری خودش رو خوب ایفا کرد ومسئول ساخت و پرداخت ساندویچ توی ماشین بود .
خیلی خوب بود جای همه دوستان خالی بود .
این هم شعریه که واسه من اومد.
دوش بیماری چشم تو ببرد از دستم |
| لیکن از لطف لبت صورت جان میبستم |
عشق من با خط مشکین تو امروزی نیست |
| دیرگاه است کز این جام هلالی مستم |
از ثبات خودم این نکته خوش آمد که به جور |
| در سر کوی تو از پای طلب ننشستم |
عافیت چشم مدار از من میخانه نشین |
| که دم از خدمت رندان زدهام تا هستم |
در ره عشق از آن سوی فنا صد خطر است |
| تا نگویی که چو عمرم به سر آمد رستم |
بعد از اینم چه غم از تیر کج انداز حسود |
| چون به محبوب کمان ابروی خود پیوستم |
بوسه بر درج عقیق تو حلال است مرا |
| که به افسوس و جفا مهر وفا نشکستم |
صنمی لشکریم غارت دل کرد و برفت |
| آه اگر عاطفت شاه نگیرد دستم |
رتبت دانش حافظ به فلک برشده بود |
| کرد غمخواری شمشاد بلندت پستم |
بنام او...
دوست دارم شمع باشم در دل شبها بسوزم
روشنی بخشم میان جمع و خود تنها بسوزم
شمع باشم اشک بر خاکستر پروانه ریزم
یا سمندر گردم ودر شعله بی پروا بسوزم
لاله ای تنها شوم در دامن صحرا برویم
کوه آتش گردم و در حسرت دریا بسوزم
ماه گردم در شب تار سیه روزان بتابم
شعله ی آهی شوم خود را ز سر تا پا بسوزم
اشک شبنم باشم و بر گونه ی گلها بلغزم
برق لبخندی شوم در غنچه لبها بسوزم
یا ز همت پر بسایم بر ثریا همچو عنقا
یا بسازم آنقدر با آتش دل تا بسوزم
یه چند وقتیه که دارم با کلمه ی عشق و عاشقی کلنجار میرم تا ببینم میتونم بفهمم بالاخره اون عشق واقعی که ازش حرف میزنن چیه؟؟ اینقدر میدونم که خیلی ها اومدن هوس خودشونو نسبت به کسی تعبیر به عشق کردن و بعدا هی واسه خودشون توجیه میارن !!
عشقی که ازش صحبت به میون میاد اگه بخواد بر اساس ظواهر باشه محکوم به فناست. محکوم است به از بین رفتن. اوصافی که کسی از چشم و صورت و دست و صورت و قامت و ...مینویسد نمیتوان ازش تعبییر به عشق کرد . این هوس و جوششی است که نسبت به جنس مخالف بر اساس
کنترل نکردن چشم و یا دل بستن به ظواهر پیش میاد. پایه و اساس این عشق هوسه و محکوم به فنا . و یا محکوم به بیراهه و شاید آلوده به گناه.
ولی تعبییر این حقیر اینه که عشق واقعی علاقه داشتن به سیرت های انسانی ؛ کمالات یک فرد و خوبیها و منش یک فرد است و این میتواند پایه و اساس یک محبت و عشق و کششی باشد که با از بین رفتن حتی صورت و قیافه و پارامترهای ظاهری از بین نمیرود.
انسان والا همیشه والاست . عشق به خوبی و پاکیست که میمونه و از بین نمیره.تفکر انسان است که به انسان ارزش میده و ماندگار است . امان از توجه به ظاهر که انسان را از توجه به خوبییها و فضایل نیک انسانهای پاک باز میداره .
تقدیم به حضرت دوست...
تقدیم به تو که نمونه ی پاکی و صداقتی . به تو که نمیتوانی غمی را در دل انسانی ببینی در صورتی که خود سرشار از غمی. به تو که بسیار در حقت جفا شد و آهی کشیدی و برای هدایت همه دعا کردی. مارو از دعای خیرت بی نصیب نگذار...