سنگ صبور

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر آری شود ولیک به خون جگر شود

سنگ صبور

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر آری شود ولیک به خون جگر شود

مجموعه داستان های یوگی و دوستان (2)

بسمه تعالی 

 

داستان درمورد مفیدی ها بود و رسیدیم به مرحوم تفلون . . . 

شرکت جایزه ای را به دلیل تقدیر و تشکر به جهان آرایی ها تقدیم کرد . اولا اسم با مسمایی رو روی مفیدی ها گذاشتیم و ثانیا تبلیغ این شرکت رو در ایران کردیم . تفلون برند معروفی شده بود بین جهان آرایی ها که این برند بیانگر مفیدی ها بود . 

از بین جهان آرایی ها ماها عرق ملی داشتیم . دعوای اصلی بین جهان آرایی ها بود و مفیدی ها . کم و بیش توی هر میدونی اونا رو از میدون به در میکردیم . البته ضربه های نه چندان کاری هم به ما وارد شد ، که دیری نپایید التیام یافت . 

شمه ای از ضربه های وارده ما این بود که . . . 

مفیدی ها پایه درسی قویی داشتن ، واسه همین هم در یک رقابت جوانمردانه و یا حتی نا جوانمردانه اونا رو از میدون به در کردیم به نحوی که بعد از نتایج کنکور ، فقط رتبه یک نفر از مفیدی ها زیر 10 هزار بود . بقیه به قول معروف ناک اوت شدند . 

ولی از حق نگذریم و بی انصافی نباشه در حقشون توی فوتبال تعداد بردهاشون بیشتر از ما بود . این بچه بازی ها و گروه بازی ها مختص سال اول بود . بعد از اون سال مشکلات قومی و قبیله ای برطرف شد . بعد از اوس و خضرج دو قبیله ی جهان آرایی ها و مفیدی ها بد ترین و دشمن ترین قبایل بودند که با وساطت آقای علی مدد ، معلم راهنمای سال اول دبیرستان ، پیمان صلحی بین این دوقبیله بسته شد .تمام این توضیحات برای این بود که بگم طه هم یکی از اون مفیدی ها بود . 

طه حسین موحدی را از این رو مطوقه گفتندی که هر از گاهی با یکی از دوستان رابطه دوستانه برقرار کردندی وبچه های دیگر که با او دوست شدندی را ، کفتر یا کفی لقب دادندی . این القاب در بین بچه ها و حتی معلم ها معروف بودندی و با این اسامی شهره خاص و عام گشتندی . 

در هرم سازمانی از بالا که میایم پایین میرسیم به حسین . 

حسین غضنفری متولد 13/1/1366 ، روز سیزده به در . کی گفته روز نحسیه ؟ 

حسین که با نام های حاج حسین و برقل (berghol) . برقل نامی نا آشنا بود که نردبان شماره 57 بسیج این نام رو به حسین داده بود . حسین از اول راهنمایی اومد توی جمع جهان آرایی ها . پسری بسیار ساکت و گوشه گیر و در پاره ای از اوقات کتک خور و در عین حال یه کمی شیطون البته در زنگ های تفریح . یادم نمیاد که حسین از کلاس اخراج شده باشه و یا دم در دفتر نظامت باشه . و یادم نمیاد که انضباطش کمتر از 20 شده باشه که اگر انضباط نبود ، اون هیچ بیستی توی کارنامش نمی رفت . البته یه بار پرورشی رو هم در کنار انضباطش بیست شد .  

اون حسین کجا و حسین توی دانشگاه کجا !؟!؟!؟!؟!؟!!! 

صدا از دیوار در میومد و از حسین صدایی شنیده نمی شد . ما هر روز اخراج بودیم و حسین هر روز سر کلاس . ما کلاس ها رو می پیچوندیم و اون همه کلاس ها رو بدون غیبت می رفت . اگه سر کلاس درس رو متوجه نمی شد اینقدر خجالتی بود که هیچی نمی گفت و ساکت می نشست سر جاش و معلم از موضوع رد می شد و او کماکان چیزی نمی گفت . . . 

و گهگاهی دو خط شعری . و گهگاهی صدایی از حسین شنیده می شد که توی زنگ های تفریح با رفیق جون جونیش رسول حسینی توی کلاس شوخی می کردن و سر و صدا . رسول حسینی شاگرد اولمون بود . رسول هم سر کلاس ساکت بود ولی فرقش با حسین این بود که رسول ، با هوش و سخت کوش و درس خون بود . آی کیو ، ضریب هوشی ، حسین اگه بگم منفی بود دروغ نگفتم . ولی از شوخی بگذریم با هوش بود ولی چون خجالت می کشید نمی تونست با معلم جلو بیاد . 

(توی پرانتز از رسول بگم : 

یه روز که یکی از بچه ها که خیلی ادعای قدرت می کرد ، رفت و یه سنگ از کف کلاس بر داشت و گذاشت کف کلاس و گفت: میخوام با دست بشکونمش . سه ، چهار باری امتحان کرد ولی موفق نشد. البته موجب نشاط و فرح دوستان شد . قطر سنگ به 5 سانتی متر میرسید . رسول که قامتی حدود یک متر و هشتاد و پنج سانتی متر داشت و 130 کیلو گرم وزن .( پرانتز توی پرانتز : چهار شونه و خوش هیکل و قوی ، اما فوق العاده مهربون و بی آزار ) رفت و با یک اشاره سنگ رو به 6 ، 7 قسمت تقسیم کرد و با تشویق حضار رو به رو شد . به رسول گفتم یا پول چهار تا ساندویچ رو میدی به من یا به آقای رضایی ، ناظم ، میگم که چه کردی . رسول که از نظامت وحشت داشت ، درنگ نکرد . من هم در عوض لطف رسول یه نصفه ساندویچ بهش دادم . با دوستان هم سیرکی رو مجانی تماشا کردیم و هم بعد از سیرک یه ساندویچ مجانی خوردیم ) 

 

این داستان همچنان ادامه دارد . . . 

در داستان بعد به معرفی سجاد می پردازیم . 

عضو هیئت مدیره گروه آموزشی جوکار . 

مجموعه داستانهای یوگی و دوستان (۱)

 بسمه تعالی

 داستان ما چند نفر . . .

داستان های یوگی و دوستان . . .

داستان های اکیپ ما . . .

داستان های این چند نفر . . .

من خودم از این اسم ها ، داستان های یوگی و دوستان رو انتخاب کردم .

یوگی و دوستان از بچه های گل ، دوره هفتم ، دبیرستان جهان آرا بودن . هر چند تایی که گرد هم جمع میشن یه چارتی رو خود به خود واسه خودشون میسازن . از بالا به پایین که بیایم ، میرسیم به معرفی مطوقه یا طه و به قول خودش طه حسین . طه پسری اجتاعی ، واهل فکر و نظر ، مطالعه و متاسفانه اهل سخنرانی بود . به این دلیل که مجلس وعظی در اختیار طه خان قرار نمی دادن ، اون مفری نداشت جز گوش شنوای دوستان .هر بار که طه رو میدیم ، یا در حال درس خوندن بود و یا در حال صحبت کردن بود و یا با قاشق جادویی خودش داشت توی حیاط و بین ظرف غذای یاران گشت میزد و یا اینکه دریک زمان هم حرف میزد و هم درس میخوند و هم با قاشق جادوییش چرخ میزد . اوایل که به جمع جهان آرائیون پیوسته بود ، اصلا ازش خوشم نمی اومد . "اندک اندک ، اندک اندک جمع مستان می رسد (شیش هشتم ، آهااااان نیا وسط ، تو هر وقت اسم از شیش و هشت میاد باید بیای وسط بی جنبه) " اندک اندک ، یا همون یواش یواش خودمون ، که یه سه سالی بیشتر طول نکشید با این پسر دوست شدم . (اما دوستی ای که خدا رو شکر چهار پنج سالیه که ادامه داره .) اولین سال رفاقتم با طه اواسط سال سوم دبیرستان بود.  

طه اینا یه اکیپ بودن و ما هم یه اکیپ . غیر از ماها اکیپ های دوستی دیگه ای توی دوره مون داشتیم از قبیل : اکیپ مهدی اینا و اکیپ حسین اینا و اکیپ امین اینا (اخراجی ها) و . . . امین و دار و دستش رو از آن جهت اخراجی گفتندی که خود با اختیار و تصمیم خود (نه اینکه اخراج شده باشن ، نه ) ، از جهان آرا به مدرسه تیز هوشان باقرالعلوم بدرقه کردندی . در باقرالعلوم اخراجی های جهان آرا تیز هوشای اونا بودن . ما خودمون چیزی نبودیم و چنگی به دل نمی زدیم و تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل . به قول یکی از معلمامون ، آقا رضایی معروف به آچار فرانسه ، ماها هفتاد و دو ملت بودیم که هر ملتی و یا بهتر بگم هر ایالتی تصمیمات خاص خودش رو داشت . سر و ته اش شصت تا بودیم ، ولی نمی دونم این بچه ها هنری به خرج دادن و اینقدر اکیپ هامون زیاد بود که به هفتاد و دو ملت معروف بودیم . هر اکیپ روحیه ی خاص خودش رو داشت . من به اکیپ خاصی وصل نبودم . یه چند نفری اطرافم بودن ولی با کمال پر رویی و اعتماد به نفس در تمام اکیپ ها سرک می کشیدم .  

خلاصه از سال اول با همه جنسمون جور بود ، جز مفیدی ها .  

فقط همین قدر بدونین که مفیدی ها بچه های فوق العاده خشک و بی روح و به عبارتی تفلون بودن ، مرحوم تفلون مخترع ظروف نچسب و کاشف انسانهای نچسب  " روحش شاد و راهش پر رهرو باد " .

ادامه داستان در قسمتهای بعد  . . .

با ما همراه باشید با معرفی مفیدی ها و نحوه جا کردن خودشون توی جمع جهان آرایی ها .