سنگ صبور

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر آری شود ولیک به خون جگر شود

سنگ صبور

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر آری شود ولیک به خون جگر شود

نجوایی با حضرت صاحب (عج)

به نام خداوند نازنین 

 

 سلام . 
خیلی دیر کردم . می دونم . حالا حالاها نمی خواستم چیزی بنویسم . ولی دلم نیومد این شعر زیبا رو تقدیم نکنیم به دوستان زیبا و نازنین خودم . 
توی یه وبلاگ این شعر رو خوندم خیلی خوشم اومد . تا حالا یه شیش هفت باری این شعر رو خوندم و به قول دوستان پک سنگین زدیم . (صفا کردن زیاد رو میگیم سیگار کشیدن )  
همت کن تا آخرش رو بخون . 
یه چند تا نوشته خوب دارم که ایشالا به موقش تقدیم دوستان می کنم .
اسبها ناآرام
گوسپندان بی پشم
گاوها بی شیرند
کودکان
         ـ از مرض حصبه و طاعون و وبا
دم به دم می میرند
مردمان، 
 اما،  
در بستر خواب
غوزه ی پنبه ز صحرا چینند
*
کدخدای ده پُرغفلت ما!
عزم بیداری این خواب کنید
قدمی رنجه نمایید و دمی
پای در آب کنید
و ببینید چه بر رود شده ست
در همین چند صباحی که نبودید
گِل آلود شده ست
خرمن آذُقه مان
در مسیر گذر صاعقه ها
دود شده ست
*
کدخدای ده پُرآفت ما!
بعد از آن روز که از ده رفتید
ملخانند که از خاک و هوا می آیند
دسته دسته سگ و گرگ است
                                   ـ که هار
از ده پایین دست
سوی آبادی ما می آیند
پاسبانان به تمسخر گویند
که: نترسید
که: گرگان به چَرا می آیند
من ولی می دانم
که به تاراج
به املاک شما می آیند
لشکر ابرهه اند
که سوی بیت خدا می آیند
*
کدخدای ده آشفته ی ما!
گفته بودید سفر کوتاه است
غصه ها می گذرند
فرجی در راه است
کاش می دانستم
پس چرا بانگ قدم های شما
در دل دشت، دگر خوابیده ست؟!
نکند باز ز دست و دل ما
غلطی سر زده و
دل پُرعاطفه تان رنجیده است؟
تیزبین چشم شما
نکند باز خطایی دیده ست؟
*
کدخدای ده ویرانه ی ما!
تو که اینجا بودی
کوچه ها خاکی بود
رنگ سالوس نداشت
همه بودیم رعیت، و کسی
نام قابوس نداشت
تخت طاووس نداشت
و مگر یادت نیست
در تمام ده ما
               ـ هیچ کسی
جز تو فانوس نداشت
 ای تو هم چشم و چراغ ده ما!
در نبودِ تو کنون
«فطرت آباد» دگر کور شده ست
برکت از سفره ی ما دور شده ست
آب آن چشمه که در سینه ی کوه
وقف ده کرده بُدی
شور شده ست
*
کدخدای ده بی رونق ما!
کاشتی
ما که نمی دانستیم
دانه را باید: داشت
برگ ها می گویند
وقت برداشت شده ست
باغبان همه آبادی ها!
ما غریبیم
سرک یادت هست؟
ما سرِ سفره ی تو نان و نمک ها خوردیم
میزبان دل ما!
حرمت نان و نمک یادت هست؟
باز این طفل خطایی کرده
پیر مکتب خانه!
قصه ی چوب و فلک یادت هست؟
آب ها پُررنگ اند
آردها پُرسنگ اند
آسیابان نظیف!
پاک سازی به الک یادت هست؟
چینی فطرت مان
از سر تاقچه افتاد و شکست
ذوالفنون همه کار!
شیوه ی رفع ترک یادت هست؟
*
کدخدای ده پُرغصه ی ما!
بعد تو هر که دلش می گیرد
روی پرچین دعا رفته و آواز کند:
کاشکی باز کلون درِ ما ساز کند
کدخدا آید و در باز کند
راز ما بیند و بس ناز کند
*
کدخدای ده جان بر لب ما!
پیر ما!
صاحب ما!
وقت آن ست که از گرد سفر بازآیید
سهم اربابی تان محفوظ است
ای که درمحکمه ات
اشک مظلوم فقط پیروز است
حال مان را بنگر
گُرده هامان زخمی ست
پشت مان خم دارد
دل مان غم دارد
و خدا می داند
«فطرت آباد» فقط چون تو یکی
کدخدا کم دارد

شب قدر

 

به نام خداوند زیبا و دوست داشتنی و . . . 

  

سر کوه بلند فریاد کردم  

 

علی شیر خدا را یاد کردم  

 

علی شیر خدا یا شاه مردان 

 

دل نا شاد ما را شاد گردان 

 

علی شیرخدا دردم دوا کن  

 

مناجات من پیش خدا کن 

 

چراغ روشنی نذریت می دم 

 

به هر جا عاشق است دردش دوا کن 

  

 

ندای الهی العفو در فضا پر شده .  

 

نمی دونم این همه آدم از سر عادت اینجا جمع شده اند یا نه ؟!؟!؟ 

 

شب قدر ؟!؟! 

 

چه اتفاقی در این شب رخ میده ؟ 

 

چی میشه و چی قراره که گیرمون بیاد ؟ 

 

آیا همین که بشینیم و دعای جوشن کبیر بخونیم و قرآن به سر بگیریم ، سرنوشت یک سال خودمون رو رقم میزنیم ؟ 

 

بعید می دونم به این چیزا باشه . 

 

یه چیزی رو می تونم به صورت تئوری بگم . این تئوری رو برخی از بزرگان و صاحبدلان ، عملیاتیش کردن ولی من هنوز به قسمت عمل نرسیدم و می دونم خیلی خیلی کار دارم . ولی هر کدوم یه کوچولو حسش کردیم .  

 

این اسم هایی رو که توی دعای جوشن کبیر می خونیم ، اگه بهش اعتقاد راسخ دشته باشیم ، سر نوشت یک سال که چه عرض کنم ، سرنوشت کل زندگی انسان رو رقم می زنه . 

 

توی این شب قدر یه اتفاق ناب دیگه هم داره میفته . اون هم هدیه خدا به بنده هاش هست .  

 

توی این شب عزیز ، خدا قرآن رو به بنده هاش هدیه داده . 

 

قرآن رو که روی سرمون میذاریم هیچ اتفاق خاصی رخ نمیده . به قول استاد : قرآن رو  روی سرت نذار ، قرآن باید بره توی سرت و نه روی سرت . 

 

همین پیوند با قرآن ، خواندن قرآن و فهم کردن قرآن ، واسه یک عمر انسان کافیه . کل زندگی انسان توی این شب عزیز می تونه رقم بخوره . 

دو تا شرط داره : 

۱ . آشتی با خدا 

۲ . آشتی با قرآن 

 

شب قدر . . . 

 

توی این شبا و توی این سالها پیش هر کی رفتی اشتباه کردی و اشتباه رفتی . بیا پیشش البته با راه و روشی که دیگران امتحان کردن و رد خور نداره . 

اول بگو : خدایا غلط کردم . اشتباه کردم . 

بعد بگو : خدا جونم منو ببخش . 

بعد از این هر چیزی که بخوای بگی و هرچیزی که توی دلت هست و یا ازخیات میگذره رو خدا واست انجام میده بدون منت . خدا بد جوری دلش پیش بنده هاش گیره . نمی دونم چه خبره ، ولی عاشق بنده هاشه . 

 

فقط هر چی مگی رو از ته دل بگو .  

 

به خدا اینجوری بگو : 

خدا جونم دستم رو بگیر و هر جا که دوست داری ببر . 

 

مخلص همه دوستان .  

واسه همه مردم دنیا و همه گرفتارهای دنیا دعا کنید . 

 

درد و دل . . .

به نام خداوندی که هرچه هست اوست

گاهی اوقات یه داستانی رو واست تعریف می کنن و با خودت میگی :

خوش بین ترین آدم ها هم فکر نمی کردن که آخر داستان اینجوری تموم بشه .

درست مثل فیلم های ایرانی که هممون آخر فیلم میگیم : اه ... چقدر لوس ... چقدر عاشقونه تموم شد ...

توی زندگی به تلخ ترین پایان فکر می کنیم .

داره واسمون یقین میشه که خودمون همه کاره ایم .

نه . . .

برادر من ( خواهر من ) توی این دنیا هیچ کاره ایم .

نه با خواست خودمون اومدیم و نه با خواست خودمون میریم . خودش آوردتمون توی این دنیا و خودش می برتمون اون دنیا.

راستی یه تبصره هم گذاشته :

هر کسی بخواد خود کشی کنه و توی کار من دخالت کنه دهن مهنش گچیه .

القصه . . . یا الغصه . . .

قصه ی ما جز غصه چیزی نداره .

جونم برات بگه ، توی این جبر خدا دارم دست و پا میزنم که مبادا یکی از بنده هاش از دستم ناراحت و رنجور باشه .

یه نفر اینجور میگفت : هر چی ازش میترسیدم ، اومد به سرم .

سه ، چهار هفته پیش داشت همه چیز تموم میشد ولی مثل اینکه خدا نمیخواد ما به این زودیا خلاص بشیم .

سه ، چهار هفته پیش از روی یه نردبون چوبی سه متری ، از پله آخرش با سر و به بغل سقوط کردم پایین ولی فقط سه تا خراش افتاد روی دستم . ( خدا رو شکر ، قصد نا شکری ندارم )

و اما دو هفته پیش داشتم توی دریا غرق می شدم .

این توقف ها واسه چیه ؟ ! ؟ ! ؟ !

بیست و دو سال از خدا عمر گرفتم ولی تا به حال اینقدر تنها و سر در گم نبودم .

به قول شاملو :

کوهها با هم اند و تنهاید .

همچو ما با همان تنهایان .

آره دور و برم خیلی شلوغه و توی جمع هامون خندون تر از من نیست .

ولی چه فایده که این خنده ها فقط دل دیگران رو شاد میکنه .

به استاد گفتم : میخوام از این دنیا برم .

گفت : از خدا بخواه . اگه صلاح بدونه می ری .

این چه استغناست یا رب ، وین چه قادر حکمت است *** این همه زخم نهان است و مجال آه نیست

نمی دونم چی به صلاحم است و نمی دونم این حرفا خوبه یا بد . ولی یه جورایی حتی خیلی کم این حرفا رو باید میزدم.

گاهی با خودم میگم شاید داره بهم وقت میده تا خودم رو سر و سامون بدم .

داره با زبون بی زبونی بهم میگه اگه اینجوری بیای اونور کارت زاره .

هیچ کس حتی نزدیکترین آدمای کنارت هم ، فکر نمی کنه پشت این خنده ها رنج و غصه باشه . غصه هایی که قصه اش رو فقط واسه خدا میشه تعریف کرد . هیچ کس حرفت رو نمی فهمه . ما آدما ادعا داریم که حرف همدیگه رو خوب میفهمیم ولی . . .

ولی خدا خوب میفهمه . خوب متوجه میشه ولی من صداش رو نمیتونم بشنوم . صدای راهنماییهاش رو .

منم دیدم چون فقط با خدا میشه این حرفا رو درمیون گذاشت ، ازش خواستم که زود تر از مرز ردم کنه تا برم اون دنیا و بشینم با خودش گپ بزنم . ( اگه یه وقت زبونم لال ، رفتم اون دنیا ، نیاین گریه و زاری بکنینا . همش بیاید بگید و بخندید )

و اگه داستان زندگی همین جا به اتمام برسه اونوقت آدم با خودش میگه :

بد بین ترین آدم ها هم فکر نمی کردن که آخر داستان اینجوری تموم بشه .

دوست دارم از این وادی ها و نوشته های اینجوری جدا بشم ولی نمیشه . سعی میکنم نوشته هام رو ببرم توی یه وادی دیگه .

به قول استاد :

کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد *** یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد

راستی برای دوست من هم دعا کنید .

یه معذرت خواهی هم به سپیدار عزیز و سرگشته عزیز بدهکارم.

ببخشید که این چند وقت جواب نظرات ارزشمندتون رو ندادم.

دنیا را نگه دارید . . .

سلام 

 

 می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند

 

ستایش کردم ، گفتند : "خرافات است"

 

عاشق شدم ، گفتند : "دروغ است"

 

گریستم ، گفتند : "بهانه است"

 

خندیدم ، گفتند : "دیوانه است"

 

دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم !

 

« دکتر علی شریعتی »

 

قضاوت

به نام خداوند زیبایی ها 

 

یکی از دوستان چه زیبا گفت :  

« قاضی خداست » 

قضاوتی که ما توی زندگیمون داریم پیامد های زیادی واسمون داره . 

مراحل قضاوت یکی مثل من : 

مرحله اول : برداشت شخصی از کارای دیگران . 

مرحله دوم : تغییر رویه بر اساس فکر شخصی و برداشت شخصی . 

مرحله سوم : تمام حرفایی که برای دفاع از خودش میزنه دروغه . 

مرحله چهارم : بستن پرونده . 

مرحله پنجم : معرفی فرد به عنوان خطا کار نزد دیگران . 

بابا دممون گرم . 

یه قاضی عادل وقتی میخواد حکمی بده یه سری کارا رو انجام میده . 

اول شکایت شاکی رو کاملا بررسی میکنه و موارد جرم رو در میاره . 

بعدش از متهم موارد شکایت رو میپرسه و از متهم میخواد از خودش دفاع کنه . 

خلاصه این بین اونقدر کلنجار میره  و در آخر  . . . 

و در آخر میگه : استنباط من اینه که چند مورد از شکایت مورد قبول و مواردی نیز غیر قابل قبول است . 

 علی (ع) میفرماید: 

در مورد هیچ کار درست و غلطی قضاوت نکن . 

من کجا و علی کجا . 

دادگاه آدمای مثل من هم دیدن داره والا شنیدن داره والا . 

خودمون شاکی هستیم و شکایت رو کامل و بدون نقص تنظیم می کنیم و خودمون به جای متهم پاسخگو هستیم و در نهایت خودمون قاضی هستیم . بعد از این همه عدالت پرونده رو مختومه اعلام می کنیم و جایی واسه تجدید نظر نمیذاریم و متهم رو به عنوان خطا کار و گناهکار به همه معرفیش می کنیم . 

بابا دممون گرم . 

اسم امام علی(ع) رو یدک می کشیم و آبروی علی (ع) رو می بریم . 

بیاید واسه همه مردم دنیا دعا کنیم تا یه ذره مهربونی در بین آدما زیاد بشه . کینه و دروغ و ریا و غیبت و تهمت جایی توی زندگیا نداشته باشه . (لابد میگه این یارو هم دیوونه شده . راست میگی) 

خیلی خیلی بیشتر از کپنم ( کالا برگم ) حرف زدم . 

دلت شاد و لبت خندون .